ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

دیدار با شان

آقای شان که معرف حضورتان هست. همان اقای محترمی که احتمالا دل دختر ما را برده. البته این شان همانطور که قبلا هم احتمالا گفته ام ظاهرا توجهی به دختر ما نداره و یا حداقل جلوی ما اینجوری وانمود می کنه. خوشبختانه شان از ارنواز یکسال بزرگتره و ما هم خیالمون راحت که شان از سال دیگه میره به دبستان و دیگه ارنواز نمی بیندش و احتمالا این عشق کودکانه از سرش میفته، اما زهی خیال باطل. نه اینکه خدایی نخواسته شان مردود شده باشه و تو مهدکودکش درجا زده باشه بلکه امروز که رفتیم پارک دیدم یک پسری میگه: Ciao Arnavaz و ارنواز هم پاسخ میده: Ciao البته نیاز به توضیح اضافه نیست که شخص مذکور همچنان شان بود. اقای شان هم یک نیم ساعتی بازی کردند و بعد هم به ناگاه رف...
27 تير 1392

هدیه به ماه

تو راه برگشت به خانه تصمیم می گیره که به ماه هدیه بدهد بعد می پرسه چه جوری می تونم بهش هدیه بدم؟ میگم باید سوار موشک بشی بری اونجا، میگه الان می تونم برم؟ میگم نه خیلی سخته وقتی بزرگ شدی، اگه خواستی فضانورد بشی شاید بتونی بری. میگه نه الان میخوام برم، میگم نمیشه. میگه ولی من می خوام هدیه بدهم، میشه ماه بیاد هدیه منو ببره؟ میگم آره. میگه کجا بزارم که هدیه ام را ورداره؟ میگم میتونی بزاری تو بالکن. ارنواز حالا داده من یک کلاه با کاغذ واسه اش درست کردم بعد روش را با مداد شمعی نقاشی کرده و خودش برده گذاشته بالکن تا ماه بیاد ببردش. ماه که سر شب نیومده ولی ما هم فکر می کنیم تا دم دمای صبح موقعی که ما هم خوابیم سر و کله اش پیدا بشه و هدیه قشنگش را ...
27 تير 1392

یک گفتگو

من دیگه هیچکی را دوست ندارم، دیگه نمی خوام با هیچکی بازی کنم، می خوام تنها باشم، می خوام بمیرم، می خوام OSSO منو بخوره، دیگه نمی خوام ... این ها بخشی از کلمات ارنواز هنگامیه که رفتم از مهدکودک بیارمش. ظاهرا می خواسته تاب سوار بشه ولی چون شلوغ بوده واستاده تو صف و موقعی که نوبتش بوده مربیشون گفته که وقت تمومه و باید بروند به خانه.بهش میگم عیب نداره، بعداز ظهر با هم میریم پارک تا تو تاب بازی کنی - نه نمی خوام. دیگه نمی خوام بازی کنم، هیچوقت... می خوام OSSO منو بخوره. اصلا من همینجا می مونم. - خیلی خب من میرم تو بمون - اگه بمونم تو دلت واسه ام تنگ میشه؟ - آره - خیلی خب من هم میام
26 تير 1392

اهمیت مادر بودن!!!!

بابا از دست ارنواز عصبانی شده، چون مامان مریض بود و باید می رفت اورژانس ولی ارنواز نمی خواست بره و می خواست بمونه تا کارتون ببینه. این بود که مامانی تنها رفت. (دقایقی بعد) - از دستت یه خورده عصبانیم - عصبانی نباش - آخه مامانی مریض بود ولی تو نیومدی باهاش - آخه می خواستم کارتون ببینم - کارتون مهم تره یا مامانی؟ - کارتون - یعنی کارتون از مامان مهم تره؟ - آره چون من از کارتون ها یاد می گیرم که چه جوری با عروسک هام بازی کنم و حرف بزنم. حقیقتش حرف حساب جواب نداره
26 تير 1392

دلیل بهتر دیدن

یک برنامه ای تو یکی از پارک ها داره برگزار میشه. من و ارنواز داریم میریم اونجا اما از اونجاییکه پارک خیلی بزرگه، نمیتونیم محل جشن را پیدا کنیم. من از دور یک جمعیتی را تو پارک می بینم و حدس میزنم که باید جشن همونجا باشه اما ارنواز نمیتونه اون ته را ببینه - ارنواز، من دارم می بینمشون - من که نمی بینم - اوناهاشند، اونجا - تو چشمات بزرگتره می تونی ببینیشون، من چشمهام کوچولوئه - آهان
23 تير 1392

اسم پرسوناژ

من باید به شدت در این تئوری که ممنوعیت چیزی باعث جذب بیشتر توجه به آن چیز میشه، جدا تجدید نظر کنم. چند شب پیش دارم واسه ارنواز یک قصه آموزشی از یه بچه ای تعریف می کنم که یک کار بدی می کنه ارنواز میپرسه: اون بچه منم؟ - نه تو نیستی - اسمش چیه؟ - نمی دونم، سارا باشه خوبه؟ - نه - پس کی باشه - اووووم، آهان! پی پی دودول - پی پی دودول؟ - آره - حالا پسره یا دختر؟ - خب معلومه، پی پی دودول پسره دیگه خداییش راست میگه. اگه این اسم را به اداره ثبت احوال هم بگید چشم بسته میگه پسره دیگه
23 تير 1392

چرا که داریم

همچین این بچه زل میزنه تو چشمتو و قاطع یک حرفی را میزنه که جای اما و اگر باقی نمی مونه. یک بستنیش را خورده و میگه یکی دیگه می خوام. میگم نداریم. زل زده و میگه: چرا که داریم! چی بهش بگم؟
17 تير 1392